جدول جو
جدول جو

معنی تنگ صب - جستجوی لغت در جدول جو

تنگ صب
گیراگیر صبح، نزدیک صبح
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تنگاب
تصویر تنگاب
آبگوشت یا غذای آبدار دیگر که آب کم در آن ریخته باشند، آب کم عمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ دل
تصویر تنگ دل
افسرده، اندوهگین، غمناک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ یاب
تصویر تنگ یاب
چیزی که به دشواری به دست آید، کمیاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنک آب
تصویر تنک آب
آب کم عمق، برای مثال دریای فراوان نشود تیره به سنگ / عارف که برنجد تنک آب است هنوز (سعدی - ۱۰۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بدخو، بدخلق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ دَ مُ)
برپای خاستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند گردیدن غبار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بلند گردیدن غراب. (از اقرب الموارد) ، ایستادن ماده خران گرداگرد نر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ لَ)
نازک لب و ظریف لب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
دهی از دهستان بخش کوهک شهرستان جهرم است که 169 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پایاب و کم عمق. (ناظم الاطباء) ، آبی کم مانده از گوشتی بسیار که جوشانده و پخته باشند درآن آب. که مادۀ آن بسیار باشد: آبگوشتی تنگ آب، آبگوشتی که گوشت آن فراوان و آب آن بسیار کم باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از: ’تنگ’، بمعنی قلیل و کم و نادر + آب. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان شفان بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 82هزارگزی شمال باختری اسفراین. جلگه و سردسیر. دارای 28 تن سکنه. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
دهی است از دهستان صالح آباد بخش جنت آباد شهرستان مشهد، واقع در 5 هزارگزی شمال خاوری صالح آباد که دارای 119 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بدخو و کج خلق. (ناظم الاطباء). تنگ خوی. زودخشم. دشوارخوی:
کارها تنگ گرفته ست بدوی
روزۀ تنگ خوی کج فرمای.
فرخی.
خطا کرد پرگار غمزش همانا
که رسم جفا بر من آن تنگ خو زد.
خاقانی.
رجوع به تنگ خویی و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
بخیل. ممسک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). که در خانه اش بروی کسی باز نشود. مقابل فراخ در:
ممدوح بماندند دو سه بارخدایان
زین تنگ دلان، تنگ دران، تنگ سرایان.
سوزنی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ روی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ شَ)
قلمی که چاک آن تنگ باشد. (ناظم الاطباء) :
حرف مقصود نمی ریزد زود
خامۀ طالع ما تنگ شق است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
دهی از دهستان جاوید است که در بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون واقع است و 400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
معدوم الطاقه. (غیاث اللغات) (آنندراج). ناتوان. (آنندراج). کم حوصله و بسیار تند و سست و ناتوان. (ناظم الاطباء) :
سپاهی عزب پیشۀ تنگتاب
چو دیدند روی چنان بی نقاب.
نظامی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ صَ)
کم صبر و بی تحمل. (ناظم الاطباء). تنک حوصله. رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ لَ)
نازک لب. (آنندراج) :
در گلستان لطافت چو گل نوخیزش
تنک اندام و تنک پوش و تنک لب نگزید.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَنْگْ)
آنچه به دشواری بدست آید و عزیزالوجود باشد. (برهان) (ازناظم الاطباء). هرچه به دشواری تمامتر دست دهد و فراخ نبود. (شرفنامۀ منیری). آنچه به دشواری بدست آید و دیر یافته شود، و آنرا دیریاب نیز گفته اند. (آنندراج) (انجمن آرا). کمیاب. (ناظم الاطباء) :
وین عجایبتر که چون این هشت با من یار کرد
هشت چیز از من ببرد و هشت چیز تنگیاب.
فرخی.
اگر ز حرمت آن دست و آن عنانستی
وگرنه عزت آن پای و آن رکابستی
چو از غرور اثر ظلم برفزونستی
چو کیمیا به جهان عدل تنگیابستی.
ادیب صابر.
حال من در هجر او چون زلف اوشد تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگیاب.
ادیب صابر.
صاحب ستران همه، بانگ بر ایشان زدند
کاین حرم کبریاست، بار بود تنگیاب.
خاقانی.
خاقانیا وفامطلب زاهل عصر از آنک
در تنگنای دهر وفا تنگیاب شد.
خاقانی.
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.
نظامی.
در عشق که وصل تنگیابست
شادی به خیال یا به خوابست.
نظامی.
به آسانی نیابی سرّ این کار
که کاری سخت و سرّی تنگیاب است.
عطار.
خاک پایت گر به جانی دست دادی، جان فراخ
بود الحق، لیک بودی خاک پایت تنگیاب.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ)
کم آب. (آنندراج). کم عمق و پایاب و آب کم عمق. (ناظم الاطباء). آب باریک. آب کم. آب کم عمق در جوی یا در رودی. آبی رونده و قلیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دریای فراوان نشود تیره به سنگ
عارف که برنجد تنک آبست هنوز.
(گلستان).
جان به تن از نارسایی های همت مانده است
بس که این دریا تنک آبست کشتی در گل است.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج).
رجوع به تنک و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از تنگیاب
تصویر تنگیاب
چیزی که بدشواری بدست آید نادر کمیاب عزیز الوجود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنک آب
تصویر تنک آب
کم عمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگ خو
تصویر تنگ خو
بد خو، بد خلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنصب
تصویر تنصب
برپای خاستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگاب
تصویر تنگاب
کم عمق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگتاب
تصویر تنگتاب
سست و ناتوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تند آب
تصویر تند آب
تیز آب تنداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنگیاب
تصویر تنگیاب
((تَ))
کمیاب، نادر
فرهنگ فارسی معین
افسرده، اندوهگین، پژمان، دلتنگ، دل فگار، ضجر، غمگین، غمین، محزون، مغموم، ملول
متضاد: شاد، خرسند، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کم آب
متضاد: پرآب، غلیظ
متضاد: رقیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابزاری در دستگاه بافندگی سنتی
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در ناییج نور
فرهنگ گویش مازندرانی
شل شلی، شل و سفت کردن کار یا حرفی
فرهنگ گویش مازندرانی